بعد مدتها یه مهمونی رفتم که واقعا بهم خوش گذشت. از اون مهمتر احساس کردم چقدر رفتارم راحتتر و واقعیتر شده.
قبلنا توی جمع نمیتونستم خودم باشم و طبیعی رفتار کنم. احساس میکردم تکهای از روحم بالاسرم وایساده و رفتارمو کنترل میکنه و بهم میگه چیکار بکن یا نکن. ولی حالا تمام روحم یگانه شده و با خودش به صلح رسیده.
معمولا نمی تونستم با کسی ارتباط بگیرم و فقط به حرفای دیگران گوش میکردم. برای همین یکی از فانتزیام این بود که یکی باهام حرف بزنه ولی من متوجه نشم چون مشغول حرف زدن با یکی دیگهام. این دفعه این اتفاق افتاد. چایی بهم تعارف کردن ولی چون داشتم با بغل دستیم حرف میزدم متوجه نشدم.
دستاوردهای مارو باش تو رو خدا:)))
نظرات (۰)