دو هفته است تصمیم گرفتهام این فوق لیسانس لعنتی که دوسال وقت براش صرف کردهام رو رها کنم و برم دنبال آیندهای نامعلوم. تو این مدت کتاب زبانای عزیزمو خریدم، یه مسافرت کوچولو رفتم و کلاس فوتوشاپ رو هم شروع کردم. همهی کارایی که با وجود پروژههای سنگین دانشگاه فکر کردن بهشون غیر ممکن بود.
قاعدتا الان باید خیلی خوشحال باشم ولی راستشو بخواین بیشتر ترسیدهام و یه روز درمیون هم پشیمون میشم.
شاید تصور کنید رها کردن درس یا کاری که دوستش نداریم و رفتن دنبال موضوعات مورد علاقهامون باید کار خیلی خوشحالی برانگیزی باشه ولی واقعا خیلی ترسناکه. چون راه تازه نه مقصدش معلومه و نه حتی روش طی کردنش؛ و از اون مهمتر، دیگه بهانهای برای غر زدن و راضی نبودن نداریم. همه چیز به عهدهی خودمونه و نمیتونیم توجیه کنیم که چون علاقه یا استعداد نداشتم کارا خراب شد.
ما همیشه داستانای آدمایی رو میشنویم که اگه یه موقعیت موجه و جامعهپسند رو رها کردن ولی در عوض موفقیت بزرگی بدست آوردهان. اینجوریه که دیگه به خودمون حق متوسط بودن نمیدیم.
فکر کنم سختترین بخش این تصمیم همین مسئولیتپذیری باشه. از این به بعد فقط خودم مسئول خوب و بد زندگیم هستم؛ امیدوارم ورِ خوبش بیشتر باشه
نظرات (۱)